معرفی ۶ کتاب تحسین شده از جانب رهبر انقلاب در تلویزیون «محمود حکیمی» نویسنده آثار پرفروش و پژوهشگر تاریخ اسلام و معاصر درگذشت (۳۰ شهریور ۱۴۰۳) انتصاب سرپرست خبرگزاری صدا و سیما و مدیر شبکه خبر در احکام جداگانه فیلم‌های اسپانیا و فرانسه در راه اسکار ۲۰۲۵ غوغای ارکستر سمفونیک تهران با ساز‌های قدیمی «فوتبال ۱۲۰» به آنتن برمی گردد + زمان پخش جایزه بهترین انیمیشن خیرونای اسپانیا به «پیانو» رسید قصه بانوی خودساخته | نگاهی به سریال «طوبی»، ساخته سعید سلطانی کمدی اجتماعی به دنبال جذب تماشاگر تئاتر است کلیدر در آسمان ادبیات فارسی می‌درخشد، چنان که تاریخ بیهقی اولین پوستر رسمی «اکنون» سروش صحت منتشر شد + عکس نامزد‌های چهاردهمین دوره جوایز ایسفا را بشناسید + اسامی اکران فیلم سینمایی «زودپز» با بازی نوید محمدزاده و محسن تنابنده افتتاح مرکز فرهنگی هنری شماره ۶ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در مشهد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳ فیلم‌های سینمایی آخرین هفته تابستان ۱۴۰۳ (۲۹، ۳۰ و ۳۱ شهریور) + زمان پخش درخشش شهاب حسینی در شمال آمریکا با «آخرین حرکت» اکران مردمی «مفت‌بر» در سینما هویزه مشهد + فیلم
سرخط خبرها

بذر، بهار، بابا

  • کد خبر: ۵۹۷۱۲
  • ۰۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۱
بذر، بهار، بابا
حبیبه جعفریان- نویسنده و روزنامه نگار

بابای من برای من مترادف با طبیعت بود. کسی بود که احساس می کردم منطقش و رفتارش و سمت وسویش با منطق و رفتار و سمتی که جهان، جهان به معنای کهنش، قبل از ظهور اختراع داشته است، می خواند. از روی رفتارهای ریز بابا می فهمیدم که چقدر مانده است تا زمین گرم شود، آن قدر که بشود بچه ای را بدون چارقد وچاقچور آورد توی خیابان، از روی پتویی که دیگر روی زانوهایش نمی کشید، از روی چوبی که زیر درخت خرمالوی توی حیاط می زد و از روی گلدان های شمعدانی که دنبال خودش از توی حیاط خلوت، خرکش می کرد تا روی تراس خاکشان را سر فرصت عوض کند و قلمه بزندشان و پنج تا شمعدانی را که پارسال سه تا بودند، به ده تا تبدیل کند و گله گذاری های مامان را که «من پس فردا که دوباره زمستان شد، این همه شمعدانی را بگذارم روی سرم؟» به سکوت برگزار کند.

 

وقتی وسط تلفنی که بهشان می زدم تا حالشان را بپرسم، این جمله مامان را می شنیدم، می فهمیدم که دارد بهار می شود. می فهمیدم زمین آن قدر گرم شده است که شمعدانی را بشود آورد توی تراس و چندبرابرش کرد و آن قدر گرم شده است که بابا که 89سالش بود، حوصله داشته باشد با مادرم که اعصاب خیلی از کارهای او را نداشت اما به قول خودش مثل شیر مواظبش بود، یکی به دو کند.

 

این ها نمی دانم چه ربطی به الان که دهه90 دارد تمام می شود، دارد؟ می دانم که دهه90 را دوست نداشتم و ندارم؛ چون برای من با رفتن بابا از این جهان شروع شد و می دانم که تصویر صورت بابا را دم اتاق عمل درحالی که دو پرستار دو سر ملحفه سفیدی را که او تویش مچاله شده بود، گرفته بودند که بگذارند روی برانکارد مخصوص اتاق عمل، تا دم مرگ یادم نمی رود.

 

اول زمستان آن سال، بابا توی خانه زمین خورد و لگنش شکست. من وقتی خبردار شدم که داشتند او را می بردند برای عمل و او -احتمالا در یکی از همان بگو مگوهای پایان ناپذیرش با مامان- اراده کرده بود که هرطور شده بچه هایش را قبل از رفتن زیر چاقوی جراحی ببیند و من -که طبق معمول تا خرخره گیر این کار لعنتی بودم- یادم نیست که چطور خودم را رساندم به بیمارستان میلاد. یادم نیست به نگهبان دم در ورودی چی و به چه نحوی گفتم که ناگهان ساکت شد و فقط در را برایم باز کرد و چطور تمام پنج طبقه را از پله ها دیوانه وار بالا رفتم و رسیدم. دقیقا وقتی رسیدم که آن دو پرستار دو سر ملحفه سفید را گرفته بودند تا بابا را که چشم هایش -که عجیب ترین و عمیق ترین نگاه دنیا را دارند- مستقیم و واقعا به در دوخته شده بود، بگذارند روی برانکارد اتاق عمل.

 

یادم هست که نگاه بابا با آن آرامش خدشه ناپذیر و حسادت برانگیز، روی صورت من ثابت شد و یک آخ کوتاه از لب هایش آمد بیرون که نمی دانم از درد لگن شکسته بود یا دیدن من. ولی این جمله را شنیدم که گفت: «دورت بگردم، آمدی!» و من همه نیرویی که او و مامان از جهان هستی و خودشان، تلف کرده و مرا با آن بزرگ کرده بودند، جمع کردم توی مغزم تا اشک هایم را سر جایشان بنشانم، لبخند بزنم و بگویم: «آره خب» و دست بابا را که پر از رگ های برجسته آبی بود، ببوسم؛ دستی که خوب شمعدانی قلمه می زد و زمین را خوب می شناخت که کی برای قبول بذر و بهار مناسب است.

 

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->