صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درباره فاطمه ناهیدی، نخستین زن ایرانی که در جریان جنگ ایران و عراق به اسارت رژیم بعث درآمد.

ایران/خرمشهر/ خط مقدم جبهه

اوایل پاییز بود. عمر جنگ هنوز به یک ماه نمی‌رسید. خرمشهر، هیچ شباهتی به ماه مهر سال پیش نداشت. فاطمه، یک‌لنگه‌پا ایستاده بود جلو در خانه. همان خانه‌ای که یکی از خرمشهری‌ها در اختیار او و همکارانش گذاشته بود تا یکی از اتاق هایش را درمانگاه کنند. با خودش فکر می‌کرد کاش دایی بود و می‌دید اینجا چطور همه هوای هم را دارند. 

کاش اینجا بود و می‌دید جنگ با تمام زمختی و بی رحمی، گاه لبخند‌های نازک و مهربانی دارد که آدم را دلگرم و زنده نگه می‌دارد. صدای دایی مدام در گوشش می‌پیچید که با اضطراب و نگرانی گوشه چادر خواهر را گرفته بود و می‌گفت: «نذار بره آبجی! یک نگاه به مو‌های سفید من بنداز. ما جنگ جهانی دوم رو دیدیم! شوخی بردار نیست. جلو چشم آدم دست و پا و سر قطع می‌شه، انفجار امانِت رو می‌بره، وحشت بند بند تنت رو می‌لرزونه.

این دختر الان احساساتی شده! جنگ رحم نداره.» و مادر فاطمه با آرامش و توکلی مثال زدنی گفته بود: «داداش! اصرار نکن! من دخترمو خوب می‌شناسم. بذار با خیال راحت بره!» همه خانواده خوب می‌دانستند فاطمه وقتی پاشنه همت کاری را بالا می‌کشد حتما فکر همه چیزش را کرده است. حالا هم آمده بود خط مقدم خرمشهر و هرچه از رشته مامایی و پرستاری آموخته بود، زده بود زیربغل و گوش به فرمان امام تا ملتهب‌ترین نقاط جبهه را شجاعانه به پیش رفته بود تا به داد مجروحان برسد. 

انگار آرامش روح و روان و قلب بی قرار او در دل همین ناآرامی‌ها بود. جوری که اگر می‌ماند خانه، نفس تنگ می‌شد و حس می‌کرد هر آن یکی از همین موشک‌ها صاف می‌نشیند تخت سینه اش. نفس کشیدن در بوی خون و باروت، وجدان بیدارش را تسکین می‌داد. توی همین فکر‌ها بود که دو سرباز، آشفته و نفس زنان آمدند توی خانه: «کلی مجروح داریم! کمک کنین.» دقیقه‌ای بعد سوار بر آمبولانس به خیال خودشان به سمت خط حرکـــت می‌کردند، اما آن ســـیـــــــــاهی‌های دوردست سراب نبود. 

فاطــــــمـــه هــــــرچه به همکارانـــش می‌گفت ایــــن ســـیـــــــــاهی‌ها بیشتر شبیه تانک است، کسی باورش نمی‌شد. خرمشهر بیشتر از یکی دو تانک نداشت و هیچ کس از خودش نپرسید چرا لوله تانک‌ها سمت ایران است. با اولین تیربار مسلسل‌ها و شلیک گلوله تانک زیر پای آمبولانس، تازه حساب کار دست بچه‌ها آمده بود. خط، افتاده بود دست عراقی ها. 

هنوز گیج و منگ موج انفجار گلوله تانک بودند که یک دسته سرباز عراقی مثل اجل معلق آمدند بالای سرشان. کار تمام بود. عراقی ها، اولین زن ایرانی را اسیر کرده بودند. صدای تیرهوایی و پایکوبی و جیغ و هلهله سربازها، از آن تصاویری بود که دایی فاطمه حتی توی جنگ جهانی دوم هم به چشم ندیده بود. به قول خود عراقی ها، یک شاه ماهی به تورشان افتاده بود.

از راست به چپ مریم بهرامی، معصومه آباد، حلیمه آزموده و فاطمه ناهیدی پس از آزادی از اسارت

عراق/ بغداد/ سلول شماره ۱۹

هم زمان که فاطمه داشت برای هزارمین بار همان حرف‌های تکراری را در بازجویی‌ها می‌زد تا اثبات کند افسر یا جاسوس نیست، مادرش داشت از توی گنجه سراغ پیراهن عزا می‌گشت. یکی گفته بود خودم دیدم خمپاره به ماشین آمبولانس خورد و خاکستر شدند، دیگری گفته بود جنازه اش را روی خاک بیابان دیده اند. 

بعضی دیگر می‌گفتند بعد از این همه بی خبری انتظار نداشته باش برگردد. این وسط فقط روحانی مسجد محل به پدرش دلگرمی داده بـــــود کـــــــــه تا پایان جنگ امیدشان را از دست ندهند. اما چطور می‌شد به دل بی قرارشان ثابت کرد ته این همه بی خبری، به آغوشی گرم و اشک آلود ختم می‌شود؟ حتی اگر اسیر هم شده باشند، باید نامشان میان اسرا باشد. پس این صلیب سرخ چه می‌کند؟ 

اما ماجرا پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. هم زمان فاطمه و سه زن ایرانی دیگر در سلول شماره ۱۹ زندان الرشید بغداد، بدون دسترسی به هیچ وسیله ارتباطی مدام مشغول بازجویی و شکنجه بودند. زندانی امنیتی با پنج طبقه زیرزمین که هرچه پایین‌تر می‌رفت خوفناک‌تر می‌شد. به گمان بعثی ها، هرکس توی خط مقدم باشد، برای جنگ مستقیم با صدام آمده و زندانی سیاسی محسوب می‌شود نه اسیر جنگی. 

کلی طول کشیده بود تا پرستار بودن فاطمه اثبات شود و حکمش از اعدام به زندان تقلیل پیدا کند، اما آن چهار دیوار زمخت سیمانی نمی‌توانست انگیزه ادامه مبارزه را در دل و جان فاطمه و هم رزمانش خاموش کند. آن ها، نیلوفر‌های مردابی بودند که در دشوارترین شرایط، به زیبایی رشد می‌کردند. یک روز با ضربات مورس با هم سلولی‌های دیوار به دیوارشان سر صحبت را باز می‌کردند و روز دیگر با اعتصاب غذا، عراقی‌ها را به مرز کلافگی و آشفتگی می‌کشاندند. این اسرا، غنیمت‌های ارزشمندی برای رژیم بعثی به شمار می‌آمدند. 

طوری که می‌توانستند در ازای هر یک زن اسیر، ده افسر عراقی را آزاد کنند. مرده آن‌ها قیمتی نداشت. اعتصاب غذا، پاشنه آشیل عراقی‌ها شده بود. شکنجه‌های جسمی هم از جایی به بعد جز رد سیاهی و خون روی تن فاطمه و هم سلولی هایش، راه به جایی نمی‌برد. زندانی‌های سلول شماره ۱۹، اسرای متهور بودند که رام هیچ تهدید و تشویقی نمی‌شدند.

ایران/ مشهد/ حرم امام رضا (ع)

سه سال بی خبری، مو‌های مادرش را سفید کرده. هر چروکی که به صورتش نشسته، چوب خط ماه‌ها دل تنگی و چشم انتظاری است. زمستان است. مادر هر نذری بلد بوده، ادا کرده. هرچه دندان روی جگرِ صبر گذاشته، دیگر بس است. با اولین قطار، راهش را می‌گیرد سمت مشهد. آمده حرم امام رضا (ع) و سفت چسبیده به پنجره فولاد و دارد بلند بلند گلایه می‌کند. شبکه‌های پنجره را جوری چنگ می‌زند انگار گوشه قبای حضرت را گرفته باشد. بلند بلند اشک می‌ریزد و زیرلب ناله می‌کند: «یا امام رضا (ع)، این‌ها دخترند. حسابشان با مرد‌ها فرق می‌کند. این‌ها را برگردان. بس است دیگر. چقدر تحمل کنند؟» 

و بعد از ساعت‌ها بی قراری مثل دختربچه‌ای خیره و لجباز، اشک هایش را با پشت دست پاک می‌کند، از جا برمی خیزد و همین طور که انگشت اشاره اش را در هوا تکان می‌دهد می‌گوید: «امام رضا (ع)! می‌گویند اگر کار نشدنی را شدنی کنی، یعنی معجزه! من کاری ندارم. می‌خواهم تا یک هفته دیگر دخترم برگردد.» و بعد انگار کار را تمام شده بداند، از جا برمی خیزد و می‌رود. 

۲ هزار کیلومتر آن سوتر، هم زمان که مادر فاطمه آخرین تیر دعایش را از چله رها می‌کند، خبر می‌رسد صلیب سرخ اعلام کرده تا هفته دیگر ۱۵۰ نفر را آزاد می‌کنند که ۵۰ نفرشان سهمیه این اردوگاه هستند. روزی که فاطمه و هم بندی هایش، تمام وسایلشان را در یک بشکه آتش زدند و با یک لباس تنشان همراه با دیگر اسرا به سمت ایران حرکت کردند، شاید هرگز گمان نمی‌کردند حکم آزادی شان از شرقی‌ترین سمت آفتاب امضا شده باشد.

آن بهمن ماهی که فاطمه ناهیدی پس از سه سال و چهار ماه اسارت به ایران برگشت، آفتاب جور دیگری می‌تابید. انگار یک مشت زعفران به سپیدی برف‌ها پاشیده باشند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.